در سه سالش هزار و یک غم دید
غم به قدر تمام عالم دید
قامتش را شکسته و خم دید
تازه درد فراق را هم دید
مثل زهرا نحیف و لاغر شد
غنچه ای بود و زود پرپر شد
روی زخم کسی نمک نزنید
ضربه بر بال شاپرک نزنید
به زمین خورده را کتک نزنید
با لگد بچه را محک نزنید
استخوان های بچه باریک است
عالمِ بی رقیه، تاریک است
صورتی زرد داشتی یا نه؟!
عرق سرد داشتی یا نه؟!
استخوان درد داشتی یا نه؟!
درد صد مرد داشتی یا نه؟!
درد پهلو و سینه بد دردی است
زدن بچه اوج نامردی است
شب و روزش به درد، سر می شد
بی صدا دست بر کمر می شد
تا که ذکر لبش پدر می شود
حال و روزش خراب تر می شد
تا که آخر سر پدر را دید
از سر او سؤال ها بپرسید
چه کسی این چنین یتیمم کرد؟!
کنج ویرانه ای مقیمم کرد
در غم حنجرت سهیمم کرد
داغدار غمی عظیمم کرد
پیش رأس پدر به خاک افتاد
گفت زینب: رقیه جان، جان داد
زن غساله چشم خود را بست
نزد اصلا به پیکر او دست
گفت: این تن چو سیبِ لک خورده است
زده او را مگر که مردی مست؟!
ازچه این بچه زیر و رو شده است؟!
خواهرش گفت: بی عمو شده است
محمد جواد شیرازی