سبوی معرفت

بریز در سبوی من کمی ز جام معرفت

سبوی معرفت

بریز در سبوی من کمی ز جام معرفت

خوش آمدید

استفاده از اشعار برای تمام ذاکرین و مجالس اهل بیت علیهم السلام مجاز می باشد.

طبقه بندی موضوعی

۸ مطلب با موضوع «ب/ تقسیم بر اساس تقویم قمری :: 1- محرم :: شب 11 محرم شام عاشورا» ثبت شده است

ای که هم عزت و هم آبرو و جان منی
نه عبایی به تنت مانده و نه پیرهنی

قسمت می دهم ای ماه روی نیزه ی من
باز با زینب غم دیده بگویی سخنی

گرچه من یک زنم و تشنه ی دور از وطنم
جان فدایت که چنین تشنه ی دور از وطنی

خواستم تا که بمانم ته گودال، نشد
زد مرا با سپرش حرمله آن هم زدنی

بدنت روی زمین مانده، سرت بر روی نی
هر طرف می نگرم جلوه گری، دلشکنی

سال ها اهل کرم بودی و امروز ببین
نه به تو آب کسی داد، نه حتی کفنی

غیرت الله ببین بعد علمدار حرم
پاسخ این زن و بچه است فقط بددهنی

تا دم مرگ برای بدنت گریانم
تا دم مرگ کنم یاد غمت سینه زنی

حق بده تا که خودم را بزنم، داد کشم
ساربان کرده به دستش چه عقیق یمنی

محمد جواد شیرازی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۰۲ ، ۰۴:۰۶
عبدالرقیه

خوانده شده توسط حاج آقا منصور ارضی، شب ۲۴ ماه رمضان ۱۴۰۲

پس از طلوع سرت، رنگ آسمان خونی است
دو چشم تارم ازین ماتم گران خونی است

نگار تشنه لبم، تشنه کام جان دادی
لبان خشک تو بر نیزه، همچنان خونی است

دریده پیرهنی بین ما علامت بود
خودم به دست کسی دیدم آن نشان خونی است

بگو چه بر سرت آورده لحظه ی غارت
چرا نگین تو در دست ساربان، خونی است؟!

همان دهان که مناجات خوان زینب بود
چه خاک بر سرم آمد، همان دهان خونی است

چگونه نیزه زده نیزه دار؟! حیرانم
چه شد حسین؟! چرا چهره ی سنان خونی است؟!

فرشته های حرم را به تازیانه زدند
نگاه کن که پر و بال دختران خونی است

شتابِ چوب کمان بر رخم نشان انداخت
نکن تعجب اگر چوبه ی کمان خونی است

لباس پاره ز تو ماند و جوشن از عباس
هر آنچه مانده برایم در این جهان خونی است

محمد جواد شیراری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۵۹
عبدالرقیه

سر خورشید به نی شد، سر مهتاب افتاد
از سر اهل حرم بعد عمو خواب افتاد

هر طرف دختری از ترس فراری شده بود
عمه زینب پی یک قافله بی تاب افتاد

در نمازش که قدش صاف نشد وقت قیام
یادش افتاد که زهرا دم محراب افتاد

چقدر چادر اطفال حرم خاکی شد
چقدر روی زمین گوهر نایاب افتاد

نه فقط سوخت تن دخترکان بین حرم
آتش خیمه روی پیکر اصحاب افتاد

باب شد آنچه که از گفتن آن باید مرد
به سوی اهل حرم دیده ی ناباب افتاد

نور مانع شد و خیره نظران کور شدند
چشم شان تا که به خورشید جهان تاب افتاد

مشک در دست، سکینه به سوی مقتل رفت
شک ندارم که به یاد لب ارباب افتاد

رفت از هوش دوباره وسط این همه غم
تا که چشمان ربابه به رخ آب افتاد

پشت خیمه چه خبر شد؟! به گمانم آخر
ماهی کوچک این برکه به قلاب افتاد

محمد جواد شیرازی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۰۱ ، ۰۷:۱۷
عبدالرقیه

فقالوا: " انّا نَقْتُلُکَ بُغْضاً لاَبِیکَ..."

کس منزلتت ندید، بُغضاً لابیک
از کینه شدی شهید، بُغضاً لابیک

از هر طرفی بر بدنت سنگ زدند
وقتی که شدی وحید، بُغضاً لابیک

تا زیر و رویت کند سنان، با نیزه
پهلوی تو را درید، بُغضاً لابیک

آن قدر عصا بر بدنت زد یک شیخ
تا خون ز لبت چکید، بُغضاً لابیک

با خشم و غضب، شمر سوی قتلگهت
آمد به تنت رسید، بُغضاً لابیک

تا که بدنت را بکشد سوی خودش
گیسوی تو را کشید، بُغضاً لابیک

چرخاند تنت را که سرت را ببرد
با یک لگدی شدید، بُغضاً لابیک

با خنجر کندش چقدر ضربه زد و...
سر از بدنت برید، بُغضاً لابیک

یک لشگر بی رحم، زمان غارت
بر روی تنت دوید، بُغضاً لابیک

محمد جواد شیرازی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۳۳
عبدالرقیه

 

قَالَ الرِّضَا عَلَیه السَّلام:
...إِنَّ یَوْمَ الْحُسَیْنِ أَقْرَحَ‏ جُفُونَنَا وَ أَسْبَلَ دُمُوعَنَا وَ أَذَلَّ عَزِیزَنَا بِأَرْضِ کَرْبٍ وَ بَلَاءٍ...
 
از نفاق بی فضیلت ها، فضیلت کشته شد
خاک عالم بر سرم دریای رحمت کشته شد
 
بی بصیرت ها به قصد قُرب سنگش می زدند
زینت دوش نبی از جهل امت کشته شد
 
چند عضو حضرتش از تشنگی حسی نداشت
عاقبت هم با لبان تشنه حضرت کشته شد
 
هرچه تیر و نیزه مانده بود رویش ریختند
با هزار و نهصد و چندین جراحت کشته شد
 
آه از آن حرفی که فرموده است مولانا الرضا
روز عاشورا عزیز ما به ذلت کشته شد
 
گفته مقتل خنجری کُند از قفا با ضربه ها...
نصّ مقتل گفته آقا با مشقت کشته شد
 
دختری که معجرش آتش گرفته ناگهان
زیر سم اسب، در هنگام غارت کشته شد
 
خواهری با دست بسته در کناره ناقه گفت:
ساقی لشگر کجایی، شرم و غیرت کشته شد
 
قاسم و عباس و جعفر، اکبر و عون و حسین
هرچه مَحرم داشتم، در چند ساعت کشته شد
محمد جواد شیرازی
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۴۷
عبدالرقیه

نسیم حزن وزیده، حسین چشم تو روشن

شرر به خیمه رسیده، حسین چشم تو روشن

 

تو رفتی و نشنیدی که خواهرت سر گودال

چقدر طعنه شنیده، حسین چشم تو روشن

 

برای رأس تو بر نی رباب ضجه کشید و

سکینه سینه دریده، حسین چشم تو روشن

 

قسم به عصمت زهرا، کسی ز روز تولد

مرا اسیر ندیده، حسین چشم تو روشن

 

که گفته است؟! دروغ است این که حرمله اصلا

سرم هوار کشیده، حسین چشم تو روشن

 

به زیر بوته ی خاری فدا شدند دو دختر

غریب و رنگ پریده، حسین چشم تو روشن

 

رسیده صحبت غارت میان لشکر دشمن

 به جسم چند شهیده، حسین چشم تو روشن

محمد جواد شیرازی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۶ ، ۰۵:۱۸
عبدالرقیه

دانلود صوت شعر با نوای حاج مجتبی قاسمی

 

آمده موسم تنهایی و حیران شده ام

دادم از دست تو را، سخت پریشان شده ام

رفتی و بعد تو من پاره گریبان شده ام

نظری کن چقدر بی سر و سامان شده ام

 

چشم بد بعد تو دنبال من افتاد حسین

خواهرت را نکند برده ای از یاد حسین؟!

 

چند مرکب پیِ من پشت سرم تاخته اند

عده ای چشم به سوی حرم انداخته اند

این طرف روی تنت کوه سنان ساخته اند

سنگ دل ها سرفرصت به تو پرداخته اند

 

یک نفر هستم و از چند طرف درگیرم

به خود فاطمه سوگند که بی تقصیرم

 

رکن من بودی و از رکن و اساس افتادم

کعب نی خوردم و عشق تو نرفت از یادم

" زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم"

گم شده بین شلوغی سخن و فریادم

 

شاهدی داد زدم... گریه کنان می گفتم

با صدایی که گرفته سویشان می گفتم:

 

جوشن مانده به روی بدنش را نبرید

سخت جا رفته... عقیق یمنش را نبرید

با سر نیزه توان سخنش را نبرید

هرچه بردید ولی پیرهنش را نبرید

 

بگذارید نگاهی به سویش بندازم

لااقل چادر خود را به رویش بندازم

 

محمد جواد شیرازی

 

۹۴/۱۲

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۴
عبدالرقیه

وای زینب...

سنگ ها را زدم کنار اما جان زهرا بگو دگر چه کنم؟

بارش تیر و نیزه آمده است، نیزه ها را بگو دگر چه کنم؟

 

این همه جا میان این هامون، قعر گودال رفته ای چه کنی؟!

گرگ ها بد به جانت افتادند، بین صحرا بگو دگر چه کنم؟

 

هرچه گفتم به روی سینه نرو، چکمه را در بیاور از پایت

هرچه گفتم محل نداد آخر، رفت با پا بگو دگر چه کنم؟

 

دیدم آخر که نعل تازه زدند، ده سوار حرامی ملعون

لب و دندان تو زبانم لال، شد معما بگو دگر چه کنم؟

 

این طرف دور تو چه غوغا شد، آن طرف بین خیمه بلوا شد

دختری زیر دست و پا جان داد، اصلا حالا بگو دگر چه کنم؟

 

هم ردا، هم عبا و هم خودت، هم زره را ربوده اند این ها

سر آن یادگاری مادر، گشته دعوا بگو دگر چه کنم؟

 

ساربان بین خون چه می خواهی؟ غارتش کرده اند چیزی نیست

از روی خنده اش مشخص شد، کرد پیدا... بگو دگر چه کنم؟

 

حرف بد زد ولی نرفتم من، با لگد زد ولی نرفتم من

از کنارت مرا جدا کردند، کعب نی ها بگو دگر چه کنم؟

 

بهتر از جان من برادر من، چاره ای نیست بین این اعدا

غیر از این که گذارمت اینجا، تک و تنها... بگو دگر چه کنم؟

 

محمد جواد شیرازی  ۹۳/۰۸/۱۲

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۳ ، ۰۲:۳۲
عبدالرقیه