بغض کردم گوشه ای با دیده ی تر سوختم
زبان حال امام مجتبی علیه السلام:
پیر گردیدم من از غمهای مادر سوختم
با نگاه مادرم در بین بستر سوختم
سینه چاک مرتضی جز همسرش زهرا نبود
از غریبی علی بعد از پیمبر سوختم
لَحْمُکَ لَحْمیِ... پیغمبر ، مرا خوشحال کرد
با طنابی دست او بستند بر سر سوختم
با نگاه بستر خونین مادر مرده ام
از صدای گریه ی زهرای اطهر سوختم
قول دادم باکسی چیزی نگویم از هجوم
بغض کردم گوشه ای با دیده ی تر سوختم
بین کوچه مادرم افتاد بر روی زمین
از صدای خنده ی آن مرد کافر سوختم
آب گشتم باهزاران زحمت ازجا شد بلند
تا که دیدم چادر خاکی کوثر سوختم
کاش بین کوچه می مردم نمی دیدم به چشم
گوشوارش بر زمین... در بین معبر...سوختم
تاکه درب سوخته افتاد روی صورتش
مادرم فریاد زد در پشت آن در: "سوختم"
روز آخر گفت با زینب صبوری کن اگر
دلبرت را دیده ای گردیده بی سر، سوختم
خواهرم تا که شنید از کربلا رنگش پرید
از هجوم و غارت خلخال و معجر سوختم
عصر عاشورا صدای دختری آید به گوش:
«دامنم آتش گرفته ، وای مادر! سوختم»
مهدی علی قاسمی
۹۳/۱۲/۲۱