نفس نفس زدنت شد هجا هجا بانو
دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۲۳ ب.ظ
نفس نفس زدنت شد هجا هجا بانو
بهارِ من به خزان میروی چرا بانو؟
نگاهِ لطف خودت را ز من دریغ مکن
که گشته بعد پیمبر به من جفا بانو
بیا بخند و مرا از خجالت آب نکن
ز حال تو شده روز و شبم عزا بانو
بگو چرا دو سه ماه است در کنارِ علی
نمی شود ز سرت روسری جدا بانو؟
دگر کسی به مدینه مرا محل ندهد
کسی به من نکند جز تو اعتنا بانو
حسن به گوشه ی خانه بغل زده زانو
بگو چه دیده مگر بین کوچه ها بانو
مگر چه دیده که هرشب بلرزد و با بغض
تمام گریه ی او گشته بی صدا بانو
هزار بار بمیرم نبینم آن روزی
که روی چادر تو مانده ردّ پا بانو
از آن زمان که کشیدند بین کوچه مرا
دعا کنم که نبینم مغیره را بانو
هنوز مانده به گوشم نوای پشت درت
که کشت فضّه خذینی ِ تو مرا بانو
#مهدی_علی_قاسمی - ۹۳/۱۲/۴